ماجرای بعدی: «استعمل الولید بن عقبةبنابیمعیط علی
الکوفه»؛ «ولیدبنپ-عقبة» را - همان ولیدی که باز شما او میشناسیدش که حاکم کوفه
بود - بعد از «سعدبن ابی وقّاص» به حکومت کوفه گذاشت. او هم از بنیامیّه و از
خویشاوندان خلیفه بود. وقتی که وارد شد، همه تعجّب کردند؛ یعنی چه؟ آخر این آدم،
آدمی است که حکومت به او بدهند؟! چون ولید، هم به حماقت معروف بود، هم به فساد!
این ولید، همان کسی است که آیهی شریفهی «ان جاءکم فاسق بنبأ فتبیّنوا» دربارهی
اوست. قرآن اسم او را «فاسق» گذاشته است؛ چون خبری آورد و عدّهای در خطر افتادند
و بعد آیه آمد که «ان جاءکم فاسق بنبأ فتبیّنوا»؛ اگر فاسقی خبری آورد، بروید به
تحقیق بپردازید؛ به حرفش گوش نکنید. آن فاسق، همین «ولید» بود. این، متعلّق به
زمان پیامبر است. معیارها و ارزشها و جابهجایی آدمها را ببینید! این آدمی که در
زمان پیامبر، در قرآن به نام «فاسق» آمده بود و همان قرآن را هم مردم هر روز میخواندند،
در کوفه حاکم شده است! هم «سعدبن ابی وقّاص» و هم «عبداللَّه بن مسعود». هر دو
تعجّب کردند! «عبداللَّهبن مسعود» وقتی چشمش به او افتاد، گفت من نمیدانم تو بعد
از اینکه ما از مدینه آمدیم، آدم صالحی شدی یا نه! عبارتش این است: «ما ادری
اصلحت بعدنا ام فسد النّاس»؛ تو صالح نشدی، مردم فاسد شدند که مثل تویی را به
عنوان امیر به شهری فرستادند! «سعدبنابیوقّاص» هم تعجّب کرد؛ منتها از بُعد
دیگری. گفت: «اکست بعدنا ام حمقنا بعدک»؛ تو که آدم احمقی بودی، حالا آدم باهوشی
شدهای، یا ما اینقدر احمق شدهایم که تو بر ما ترجیح پیدا کردهای؟! ولید در
جوابش برگشت گفت: «لاتجز عنّ ابااسحق»؛ ناراحت نشو «سعدبن ابی وقّاص»، «کل ذلک لم
یکن»؛ نه ما زیرک شدهایم، نه تو احمق شدهای؛ «و انّما هوالملک»؛ مسأله، مسألهی
پادشاهی است! - تبدیل حکومت الهی، خلافت و ولایت به پادشاهی، خودش داستان عجیبی
است - «یتغدّاه قوم و یتعشاه اخرون»؛ یکی امروز متعلّق به اوست، یکی فردا متعلّق
به اوست؛ دست به دست میگردد. «سعدبنابیوقّاص»، بالاخره صحابی پیامبر بود. این
حرف برای او خیلی گوشخراش بود که مسأله، پادشاهی است. «فقال سعد: اراکم جعلتموها
ملکاً»؛ گفت: میبینیم که شما قضیهی خلافت را به پادشاهی تبدیل کردهاید!
یک وقت جناب عمر، به جناب سلمان گفت: «أملک انا ام خلیفه؟»؛
به نظر تو، من پادشاهم یا خلیفه؟ سلمان، شخص بزرگ و بسیار معتبری بود؛ از صحابهی
عالیمقام بود؛ نظر و قضاوت او خیلی مهم بود. لذا عمر در زمان خلافت، به او این
حرف را گفت. «قال له سلمان»، سلمان در جواب گفت: «ان انت جبیت من ارض المسلمین
درهماً او اقلّ او اکثر»؛ اگر تو از اموال مردم یک درهم، یا کمتر از یک درهم، یا
بیشتر از یک درهم برداری، «و وضعته فی غیر حقّه»؛ نه اینکه برای خودت برداری؛ در
جایی که حقّ آن نیست، آن را بگذاری، «فانت ملک لا خلیفة»، در آن صورت تو پادشاه
خواهی بود و دیگر خلیفه نیستی. او معیار را بیان کرد. در روایت «ابن اثیر» دارد که
«فبکا عمر»؛ عمر گریه کرد. موعظهی عجیبی است. مسأله، مسألهی خلافت است. ولایت،
یعنی حکومتی که همراه با محبّت، همراه با پیوستگی با مردم است، همراه با عاطفهی
نسبت به آحاد مردم است، فقط فرمانروایی و حکمرانی نیست؛ اما پادشاهی معنایش این
نیست و به مردم کاری ندارد. پادشاه، یعنی حاکم و فرمانروا؛ هر کار خودش بخواهد، میکند.
اینها مال خواص بود. خواص در مدّت این چند سال، کارشان به
اینجا رسید. البته این مربوط به زمان «خلفای راشدین» است که مواظب بودند، مقیّد
بودند، اهمیت میدادند، پیامبر را سالهای متمادی درک کرده بودند، فریاد پیامبر
هنوز در مدینه طنینانداز بود و کسی مثل علیبنابیطالب در آن جامعه حاضر بود.
بعد که قضیه به شام منتقل شد، مسأله از این حرفها بسیار گذشت. این نمونههای کوچکی
از خواص است. البته اگر کسی در همین تاریخ «ابن اثیر»، یا در بقیهی تواریخِ معتبر
در نزد همهی برادران مسلمان ما جستجو کند، صدها نمونه که نه ، هزاران نمونه از این
قبیل هست.
بیانات رهبر معظّم انقلاب در خطبههای نمازجمعه 77/2/18
ادامه دارد...
مثال سوم: «سعدبن ابیوقّاص» حاکم کوفه شد. او از بیتالمال
قرض کرد. در آن وقت، بیتالمال دست حاکم نبود. یک نفر را برای حکومت و ادارهی امور
مردم میگذاشتند، یک نفر را هم رئیس دارایی میگذاشتند که او مستقیم به خودِ خلیفه
جواب میداد. در کوفه، حاکم «سعدبن ابیوقّاص» بود؛ رئیس بیتالمال، «عبداللَّهبن
مسعود» که از صحابهی خیلی بزرگ و عالی مقام محسوب میشد. او از بیتالمال مقداری
قرض کرد - حالا چند هزار دینار، نمیدانم - بعد هم ادا نکرد و نداد. «عبداللَّهبنمسعود»
آمد مطالبه کرد؛ گفت پول بیتالمال را بده. «سعدبن ابیوقّاص» گفت ندارم. بینشان
حرف شد؛ بنا کردند با هم جار و جنجال کردن. جناب «هاشمبنعتبةبنابیوقّاص» - که
از اصحاب امیرالمؤمنین علیهالسّلام و مرد خیلی بزرگواری بود - جلو آمد و گفت بد
است، شما هر دو از اصحاب پیامبرید، مردم به شما نگاه میکنند. جنجال نکنید؛ بروید
قضیه را به گونهای حل کنید. «عبداللَّه مسعود» که دید نشد، بیرون آمد. او بههرحال
مرد امینی است. رفت عدّهای از مردم را دید و گفت بروید این اموال را از داخل خانهاش
بیرون بکشید - معلوم میشود که اموال بوده است - به «سعد» خبر دادند؛ او هم یک
عدّه دیگر را فرستاد و گفت بروید و نگذارید. بهخاطر اینکه «سعدبنابیوقّاص»،
قرض خودش به بیتالمال را نمیداد، جنجال بزرگی به وجود آمد. حالا «سعدبن ابیوقّاص»
از اصحاب شوراست؛ در شورای شش نفره، یکی از آنهاست؛ بعد از چند سال، کارش به اینجا
رسید. ابناثیر میگوید: «فکان اول مانزغ به بین اهل الکوفه»؛ این اوّل حادثهای
بود که در آن، بین مردم کوفه اختلاف شد؛ بهخاطر اینکه یکی از خواص، در دنیاطلبی
اینطور پیش رفته است و از خود بیاختیاری نشان میدهد!
ماجرای دیگر: مسلمانان رفتند، افریقیه - یعنی همین منطقهی
تونس و مغرب - را فتح کردند و غنایم را بین مردم و نظامیان تقسیم نمودند. خمس
غنایم را باید به مدینه بفرستند. در تاریخ ابناثیر دارد که خمس زیادی بوده است.
البته در اینجایی که این را نقل میکند، آن نیست؛ اما در جای دیگری که داستان
همین فتح را میگوید، خمس مفصلی بوده که به مدینه فرستادهاند. خمس که به مدینه
رسید، «مروان بن حکم» آمد و گفت همهاش را به پانصدهزار درهم میخرم؛ به او
فروختند! پانصدهزار درهم، پول کمی نبود؛ ولی آن اموال، خیلی بیش از اینها ارزش
داشت. یکی از مواردی که بعدها به خلیفه ایراد میگرفتند، همین حادثه بود. البته
خلیفه عذر میآورد و میگفت این رَحِم من است؛ من «صلهی رَحِم» میکنم و چون وضع
زندگیش هم خوب نیست، میخواهم به او کمک کنم! بنابراین، خواص در مادیّات غرق شدند.
ادامه دارد...
بیانات رهبر معظّم انقلاب در خطبههای نمازجمعه 77/2/18
نمونهی بعدی، جناب «ابوموسی اشعری» حاکم بصره بود؛ همین ابوموسای معروف حکمیّت. مردم میخواستند به جهاد بروند، او بالای منبر رفت و مردم را به جهاد تحریض کرد. در فضیلت جهاد و فداکاری، سخنها گفت. خیلی از مردم اسب نداشتند که سوار شوند بروند؛ هر کسی باید سوار اسب خودش میشد و میرفت. برای اینکه پیادهها هم بروند، مبالغی هم دربارهی فضیلت جهادِ پیاده گفت؛ که آقا جهادِ پیاده چقدر فضیلت دارد، چقدر چنین است، چنان است! آنقدر دهان و نفسش در این سخن گرم بود که یک عدّه از آنهایی که اسب هم داشتند، گفتند ما هم پیاده میرویم؛ اسب چیست! «فحملوا الی فرسهم»؛ به اسبهایشان حمله کردند، آنها را راندند و گفتند بروید، شما اسبها ما را از ثواب زیادی محروم میکنید؛ ما میخواهیم پیاده برویم بجنگیم تا به این ثوابها برسیم! عدّهای هم بودند که یک خرده اهل تأمّل بیشتری بودند؛ گفتند صبر کنیم، عجله نکنیم، ببینیم حاکمی که اینطور دربارهی جهاد پیاده حرف زد، خودش چگونه بیرون میآید؟ ببینیم آیا در عمل هم مثل قولش هست، یا نه؛ بعد تصمیم میگیریم که پیاده برویم یا سواره. این عین عبارت ابناثیر است. او میگوید: وقتی که ابوموسی از قصرش خارج شد، «اخرج ثقله من قصره علی اربعین بغلاً»؛ اشیای قیمتی که با خود داشت، سوار بر چهل استر با خودش خارج کرد و به طرف میدان جهاد رفت! آن روز بانک نبود و حکومتها هم اعتباری نداشت. یک وقت دیدید که در وسط میدان جنگ، از خلیفه خبر رسید که شما از حکومت بصره عزل شدهاید. این همه اشیای قیمتی را که دیگر نمیتواند بیاید و از داخل قصر بردارد؛ راهش نمیدهند. هر جا میرود، مجبور است با خودش ببرد. چهل استر، اشیای قیمتی او بود، که سوار کرد و با خودش از قصر بیرون آورد و به طرف میدان جهاد برد! «فلمّا خرج تتعله بعنانه»؛ آنهایی که پیاده شده بودند، آمدند و زمام اسب جناب ابوموسی را گرفتند. «و قالو احملنا علی بعض هذا الفضول»؛ ما را هم سوار همین زیادیها کن! اینها چیست که با خودت به میدان جنگ میبری؟ ما پیاده میرویم؛ ما را هم سوار کن. «و ارغب فی المشی کما رغبتنا»؛ همان گونه که به ما گفتی پیاده راه بیفتید، خودت هم قدری پیاده شو و پیاده راه برو. «فضرب القوم بسوطه»؛ تازیانهاش را کشید و به سر و صورت آنها زد و گفت بروید، بیخودی حرف میزنید! «فترکوا دابة فمضی»، از اطرافش پراکنده و متفرّق شدند؛ اما البته تحمّل نکردند. به مدینه پیش جناب عثمان آمدند و شکایت کردند؛ او هم ابوموسی را عزل کرد. اما ابوموسی یکی از اصحاب پیامبر و یکی از خواص و یکی از بزرگان است؛ این وضع اوست.
ادامه دارد...
بیانات رهبر معظّم انقلاب در خطبههای نمازجمعه 77/2/18
سالها بود به هر بهانه ای راه خانه مخفی مادر را پیش میگرفتی و زائر شبانه اش بودی، دردت را به خاک او که نمیگفتی، دیگر چه کسی میتوانست مرهم زخم هایت باشد؟
سالها بود حتی برای زیارت مزار جدت باید از ازدحام نگاه های مرموز و پرکینه ای عبور میکردی و خود میدانستی معنی آن نگاه ها را.
سالها بود پشت صبر را به خاک رسانده بودی و طاقت برایت شده بود لهجه هر مصیبتی.
با این حال، هر که از هر کجا بی نصیب میماند، راه خانه تو احاطه اش میکرد و ناگاه، خود را جلوی دروازه کرامت تو میدید و بی پروا طلب میکرد حاجتش را.
آخر میدانست کریمی و به این صفت از همه به جدت شبیه تری؛ حتی چهره نورانی ات، همه را مسافر روزهای خوش مدینه با رسول میکرد.
از کوچه که میگذشتی، هر کس به بهانه ای در مسیر راهت می ایستاد تا لحظه ای، جلوه ای از بهشت را در سیمای ملکوتی تو ببیند و تو با آن لبخند بی ریا و مهربانت به او سلام کنی؛ درست مثل جد بزرگوارت.
با این همه، تو در شهر خودت هم غریب بودی و در خانه ات و در میان دوستان.
حالا چگونه میشود این همه غربت را با یک کلمه تصویر کرد، امام مظلوم و غریب ما، امام حسن مجتبی ...
خواص
و عوام، هر کدام وضعی پیدا کردند. حالا خواصی که گمراه شدند، شاید «مغضوب علیهم»
باشند؛ عوام شاید «ضالّین» باشند. البته در کتابهای تاریخ، پُر از مثال است. من از
اینجا به بعد، از تاریخ «ابناثیر» نقل میکنم؛ هیچ از مدارک شیعه نقل نمیکنم؛
حتی از مدارک مورّخان اهل سنّتی که روایتشان در نظر خود اهل سنّت، مورد تردید است
- مثل ابنقتیبه - هم نقل نمیکنم. «ابنقتیبهی دینوری» در کتاب «الامامة و
السیّاسة»، چیزهای عجیبی نقل میکند که من همهی آنها را کنار میگذارم.
وقتی آدم به کتاب
«کامل التواریخ» ابناثیر مینگرد، حس میکند که کتاب او دارای عصبیّت اموی و
عثمانی است. البته احتمال میدهم که به جهتی ملاحظه میکرده است. در قضایای «یوم
الدّار» که جناب «عثمان» را مردم مصر و کوفه و بصره و مدینه و غیره کشتند، بعد از
نقل روایات مختلف، میگوید علّت این حادثه چیزهایی بود که من آنها را ذکر نمیکنم:
«لعلل»؛ علّتهایی دارد که نمیخواهم بگویم. وقتی قضیهی جناب «ابیذر» را نقل میکند
و میگوید معاویه جناب ابیذر را سوار آن شتر بدون جهاز کرد و آنطور او را تا
مدینه فرستاد و بعد هم به «ربذه» تبعید شد، مینویسد چیزهایی اتّفاق افتاده است که
من نمیتوانم بنویسم. حالا یا این است که او واقعاً - به قول امروز ما -
خودسانسوری داشته و یا اینکه تعصّب داشته است. بالاخره او نه شیعه است و نه هوای
تشیّع دارد؛ فردی است که احتمالاً هوای اموی و عثمانی هم دارد. همهی آنچه که من
از حالا به بعد نقل میکنم، از ابناثیر است.
چند مثال از
خواص: خواص در این پنجاه سال چگونه شدند که کار به اینجا رسید؟ من دقّت که میکنم،
میبینم همهی آن چهار چیز تکان خورد: هم عبودیّت، هم معرفت، هم عدالت، هم محبّت.
این چند مثال را عرض میکنم که عین تاریخ است.
«سعیدبنعاص» یکی
از بنیامیّه و قوم و خویش عثمان بود. بعد از «ولیدبنعقبةبنابیمعیط» - همان کسی
که شما فیلمش را در سریال امام علی دیدید؛ همان ماجرای کشتن جادوگر در حضور او -
«سعیدبنعاص» روی کار آمد، تا کارهای او را اصلاح کند. در مجلس او، فردی گفت که
«ما اجود طلحة؟»؛ «طلحةبنعبداللَّه»، چقدر جواد و بخشنده است؟ لابد پولی به کسی
داده بود، یا به کسانی محبّتی کرده بود که او دانسته بود. «فقال سعید ان من له مثل
النشاستج لحقیق ان یکون جوادا». یک مزرعهی خیلی بزرگ به نام «نشاستج» در نزدیکی
کوفه بوده است - شاید همین نشاستهی خودمان هم از همین کلمه باشد - در نزدیکی
کوفه، سرزمینهای آباد و حاصلخیزی وجود داشته است که این مزرعهی بزرگ کوفه، ملک
طلحهی صحابی پیامبر در مدینه بوده است. سعیدبنعاص گفت: کسی که چنین ملکی دارد،
باید هم بخشنده باشد! «واللَّه لو ان لی مثله» - اگر من مثل نشاستج را داشتم -
«لاعاشکم اللَّه به عیشا رغداً»، گشایش مهمی در زندگی شما پدید میآوردم؛ چیزی
نیست که میگویید او جواد است! حال شما این را با زهد زمان پیامبر و زهد اوایل بعد
از رحلت پیامبر مقایسه کنید و ببینید که بزرگان و امرا و صحابه در آن چند سال،
چگونه زندگیای داشتند و به دنیا با چه چشمی نگاه میکردند. حالا بعد از گذشت ده،
پانزده سال، وضع به اینجا رسیده است.
بیانات رهبر معظّم انقلاب در خطبههای نمازجمعه 77/2/18
پیامبر جامعه را بر اساس این خطوط بنا
نمود و حکومت را ده سال همینطور کشاند. البته پیداست که تربیت انسانها کار تدریجی
است؛ کار دفعی نیست. پیامبر در تمام این ده سال تلاش میکرد که این پایهها استوار
و محکم شود و ریشه بدواند؛ اما این ده سال، برای اینکه بتواند مردمی را که درست
برضدّ این خصوصیّات بار آمدند، متحوّل کند، زمان خیلی کمی است. جامعهی جاهلی، در
همه چیزش عکس این چهار مورد بود؛ مردم معرفتی نداشتند، در حیرت و جهالت زندگی میکردند،
عبودیّت هم نداشتند؛ طاغوت بود، طغیان بود، عدالتی هم وجود نداشت؛ همهاش ظلم بود،
همهاش تبعیض بود - که امیرالمؤمنین در نهجالبلاغه در تصویر ظلم و تبعیض دوران جاهلیت،
بیانات عجیب و شیوایی دارد، که واقعاً یک تابلوِ هنری است؛ «فی فتن داستهم باخفافها
و وطئتهم باظلافها» - محبّت هم نبود، دختران خود را زیر خاک میکردند، کسی را از
فلان قبیله بدون جرم میکشتند - «تو از قبیلهی ما یکی را کشتی، ما هم باید از
قبیلهی شما یکی را بکشیم!» - حالا قاتل باشد، یا نباشد؛ بیگناه باشد، یا بیخبر
باشد؛ جفای مطلق، بیرحمی مطلق، بیمحبّتی و بیعاطفگی مطلق.
مردمی را که در
آن جوّ بار آمدند، میشود در طول ده سال تربیت کرد، آنها را انسان کرد، آنها را
مسلمان کرد؛ اما نمیشود این را در اعماق جان آنها نفوذ داد؛ بخصوص آنچنان نفوذ
داد که بتوانند به نوبهی خود در دیگران هم همین تأثیر را بگذارند.
مردم پیدرپی
مسلمان میشدند. مردمی بودند که پیامبر را ندیده بودند. مردمی بودند که آن ده سال
را درک نکرده بودند. این مسألهی «وصایت»ی که شیعه به آن معتقد است، در اینجا شکل
میگیرد. وصایت، جانشینی و نصب الهی، سرمنشأش اینجاست؛ برای تداوم آن تربیت است،
والّا معلوم است که این وصایت، از قبیل وصایتهایی که در دنیا معمول است، نیست، که
هر کسی میمیرد، برای پسر خودش وصیت میکند. قضیه این است که بعد از پیامبر،
برنامههای او باید ادامه پیدا کند.
و اما ماجراهای بعد از رحلت پیامبر. چه شد که در این پنجاه سال، جامعهی اسلامی از آن حالت به این حالت برگشت؟ این اصل قضیه است، که متن تاریخ را هم بایستی در اینجا نگاه کرد. البته بنایی که پیامبر گذاشته بود، بنایی نبود که به زودی خراب شود؛ لذا در اوایلِ بعد از رحلت پیامبر که شما نگاه میکنید، همه چیز - غیر از همان مسألهی وصایت - سرجای خودش است: عدالتِ خوبی هست، ذکْرِ خوبی هست، عبودیّت خوبی هست. اگر کسی به ترکیب کلی جامعهی اسلامی در آن سالهای اوّل نگاه کند، میبیند که علیالظّاهر چیزی به قهقرا نرفته است. البته گاهی چیزهایی پیش میآمد؛ اما ظواهر، همان پایهگذاری و شالودهریزی پیامبر را نشان میدهد. ولی این وضع باقی نمیماند. هر چه بگذرد، جامعهی اسلامی بتدریج به طرف ضعف و تهیشدن پیش میرود.
بیانات رهبر معظّم انقلاب در خطبههای نمازجمعه 77/2/18
پیامبر اکرم نظامی را به وجود آورد که خطوط اصلی آن
چند چیز بود. من درمیان این خطوط اصلی، چهار چیز را عمده یافتم: اوّل، معرفت شفّاف
و بیابهام؛ معرفت نسبت به دین، معرفت نسبت به احکام، معرفت نسبت به جامعه، معرفت
نسبت به تکلیف، معرفت نسبت به خدا، معرفت نسبت به پیامبر، معرفت نسبت به طبیعت.
همین معرفت بود که به علم و علم اندوزی منتهی شد و جامعهی اسلامی را در قرن چهارم
هجری به اوج تمدّن علمی رساند. پیامبر نمیگذاشت ابهام باشد. در این زمینه، آیات
عجیبی از قرآن هست که مجال نیست الان عرض کنم. در هر جایی که ابهامی به وجود میآمد،
یک آیه نازل میشد تا ابهام را برطرف کند.
خطّ اصلی دوم، عدالت مطلق و بیاغماض بود. عدالت در قضاوت،
عدالت در برخورداریهای عمومی و نه خصوصی - امکاناتی که متعلّق به همهی مردم است و
باید بین آنها با عدالت تقسیم شود - عدالت در اجرای حدود الهی، عدالت در مناصب و
مسوؤلیتدهی و مسؤولیت پذیری. البته عدالت، غیر از مساوات است؛ اشتباه نشود. گاهی
مساوات، ظلم است. عدالت، یعنی هر چیزی را به جای خود گذاشتن و به هر کسی حقّ او را
دادن. آن عدل مطلق و بیاغماض بود. در زمان پیامبر، هیچ کس در جامعهی اسلامی از
چارچوب عدالت خارج نبود.
سوم، عبودیّت کامل و بیشریک در مقابل پروردگار؛ یعنی
عبودیّت خدا در کار و عمل فردی، عبودیّت در نماز که باید قصد قربت داشته باشد، تا
عبودیّت در ساخت جامعه، در نظام حکومت، نظام زندگی مردم و مناسبات اجتماعی میان
مردم بر مبنای عبودیّت خدا که این هم تفصیل و شرح فراوانی دارد.
چهارم، عشق و عاطفهی جوشان. این هم از خصوصیّات اصلی جامعهی
اسلامی است؛ عشق به خدا، عشق خدا به مردم؛ «یحبّهم و یحبّونه»، «ان اللَّه یحبّ
التّوابین و یحبّ المتطهّرین»، «قل ان کنتم تحبّون اللَّه فاتّبعونی یحببکم
اللَّه». محبت، عشق، محبت به همسر، محبّت به فرزند، که مستحبّ است فرزند را ببوسی؛
مستحّب است که به فرزند محبّت کنی؛ مستحبّ است که به همسرت عشق بورزی و محبّت کنی؛
مستحبّ است که به برادران مسلمان محبّت کنی و محبّت داشته باشی؛ محبّت به پیامبر،
محبّت به اهل بیت؛ «الاّ المودّة فی القربی».
پیامبر این خطوط را ترسیم کرد و جامعه را بر اساس این خطوط
بنا نمود. پیامبر حکومت را ده سال همینطور کشاند.
ادامه دارد...
بیانات رهبر معظّم انقلاب در خطبههای نمازجمعه 77/2/18
اوّلاً
حادثه را باید فهمید که چقدر بزرگ است، تا دنبال عللش بگردیم. کسی نگوید که حادثهی
عاشورا، بالاخره کشتاری بود و چند نفر را کشتند. همانطور که همهی ما در زیارت
عاشورا میخوانیم: «لقد عظمت الرّزیّه و جلّت و عظمت المصیبة»، مصیبت، خیلی بزرگ
است. رزیّه، یعنی حادثهی بسیار بزرگ. این حادثه، خیلی عظیم است. فاجعه، خیلی تکان
دهنده و بینظیر است.
برای اینکه قدری
معلوم شود که این حادثه چقدر عظیم است، من سه دورهی کوتاه را از دورههای زندگی
حضرت ابیعبداللَّهالحسین علیهالسّلام اجمالاً مطرح میکنم. شما ببینید این
شخصیتی که انسان در این سه دوره میشناسد، آیا میتوان حدس زد که کارش به آنجا
برسد که در روز عاشورا یک عده از امّت جدّش او را محاصره کنند و با این وضعیت
فجیع، او و همهی یاران و اصحاب و اهل بیتش را قتلعام کنند و زنانشان را اسیر
بگیرند؟
این سه دوره، یکی
دوران حیات پیامبر اکرم است. دوم، دوران جوانی آن حضرت، یعنی دوران بیستوپنجسالهی
تا حکومت امیرالمؤمنین است. سوم، دوران فترت بیست سالهی بعد از شهادت
امیرالمؤمنین تا حادثهی کربلاست.
در دوران حیات
پیامبر اکرم، امام حسین عبارت است از کودک نور دیدهی سوگلی پیامبر. پیامبر اکرم
دختری به نام فاطمه دارد که همهی مردم مسلمان در آن روز میدانند که پیامبر
فرمود: «انّ اللَّه لیغضب لغضب فاطمة»؛ اگر کسی فاطمه را خشمگین کند، خدا را
خشمگین کرده است. «و یرضی لرضاها» اگر کسی او را خشنود کند، خدا را خشنود کرده
است. ببینید، این دختر چقدر عظیمالمنزله است که پیامبر اکرم در مقابل مردم و در
ملأ عام، راجع به او اینگونه حرف میزند. این مسألهای عادّی نیست.
پیامبر اکرم این
دختر را در جامعهی اسلامی به کسی داده است که از لحاظ افتخارات، در درجهی اعلاست؛
یعنی علیبنابیطالب علیهالسّلام. او، جوان، شجاع، شریف، از همه مؤمنتر، از همه
باسابقهتر، از همه شجاعتر و در همهی میدانها حاضر است. کسی است که اسلام به
شمشیر او میگردد؛ هر جایی که همه در میمانند، این جوان جلو میآید، گرهها را
باز میکند و بنبستها را میشکند. این داماد محبوب عزیزی که محبوبیت او نه به
خاطر خویشاوندی، بلکه به خاطر عظمت شخصیت اوست، همسر نودیدهی پیامبر است. کودکی
از اینها متولّد شده است و او حسینبنعلی است.
البته همهی این
حرفها دربارهی امام حسن علیهالسّلام هم هست؛ اما من حالا بحثم راجع به امام حسین
علیهالسّلام است؛ عزیزترین عزیزان پیامبر؛ کسی که رئیس دنیای اسلام، حاکم جامعهی
اسلامی و محبوب دل همهی مردم، او را در آغوش میگیرد و به مسجد میبرد. همه میدانند
که این کودک، محبوب دلِ این محبوبِ همه است. او روی منبر مشغول خطبه خواندن است که
این کودک، پایش به مانعی میگیرد و به زمین میافتد. پیامبر از منبر پایین میآید،
او را در بغل میگیرد و آرامش میکند. ببینید؛ مسأله این است.
پیامبر دربارهی
امام حسن و امام حسینِ شش، هفت ساله فرمود: «سیّدی شباب اهل الجنّه»؛اینها
سرور جوانان بهشتند. اینها که هنوز کودکند، جوان نیستند؛ اما پیامبر میفرماید
سرور جوانان اهل بهشتند. یعنی در دوران شش، هفت سالگی هم در حدّ یک جوان است؛ میفهمد،
درک میکند، عمل میکند، اقدام میکند، ادب میورزد و شرافت در همهی وجودش موج میزند.
اگر آن روز کسی میگفت که این کودک به دست امّت همین پیامبر، بدون هیچگونه جرم و
تخلّفی به قتل خواهد رسید، برای مردم غیرقابل باور بود؛ همچنان که پیامبر فرمود و
گریه کرد و همه تعجّب کردند که یعنی چه؛ مگر میشود؟
دورهی
دوم، دورهی بیستوپنج سالهی بعد از وفات پیامبر تا حکومت امیرالمؤمنین است.
حسینِ جوان، بالنده، عالم و شجاع است. در جنگها شرکت میجوید، در کارهای بزرگ
دخالت میکند، همه او را به عظمت میشناسند؛ نام بخشندگان که میآید، همهی چشمها
به سوی او برمیگردد. در هر فضیلتی، در میان مسلمانان مدینه و مکه، هر جایی که موج
اسلام رفته است، مثل خورشیدی میدرخشد. همه برای او احترام قائلند. خلفای زمان،
برای او و برادرش احترام قائلند و در مقابل او، تعظیم و تجلیل و تبجیل و تجلیل میکنند
و نامش را به عظمت میآورند. جوان نمونهی دوران، و محترم پیش همه. اگر آن روز کسی
میگفت که همین جوان، به دست همین مردم کشته خواهد شد، هیچ کس باور نمیکرد.
دورهی سوم، دورهی
بعد از شهادت امیرالمؤمنین است؛ یعنی دورهی غربت اهل بیت. امام حسن و امام حسین
علیهماالسّلام باز در مدینهاند. امام حسین، بیست سال بعد از این مدت، به صورت
امام معنوی همهی مسلمان، مفتی بزرگ همهی مسلمانان، مورد احترام همهی مسلمانان،
محل ورود و تحصیل علم همه، محل تمسّک و توسّل همهی کسانی که میخواهند به اهل بیت
اظهار ارادتی بکنند، در مدینه زندگی کرده است. شخصیت محبوب، بزرگ، شریف، نجیب،
اصیل و عالم. او به معاویه نامه مینویسد؛ نامهای که اگر هر کسی به هر حاکمی
بنویسد، جزایش کشته شدن است. معاویه باعظمتِ تمام این نامه را میگیرد، میخواند،
تحمّل میکند و چیزی نمیگوید. اگر در همان اوقات هم کسی میگفت که در آیندهی
نزدیکی، این مرد محترم شریفِ عزیزِ نجیب - که مجسّمکنندهی اسلام و قرآن در نظر هر
بیننده است - ممکن است به دست همین امّت قرآن و اسلام کشته شود - آن هم با آن وضع
- هیچکس تصوّر هم نمیکرد؛ اما همین حادثهی باورنکردنی، همین حادثهی عجیب و
حیرتانگیز، اتّفاق افتاد. چه کسانی کردند؟ همانهایی که به خدمتش میآمدند و سلام
و عرض اخلاص هم میکردند. این یعنی چه؟ معنایش این است که جامعهی اسلامی در طول
این پنجاه سال، از معنویت و حقیقت اسلام تهی شده است. ظاهرش اسلامی است؛ اما باطنش
پوک شده است. خطر اینجاست. نمازها برقرار است، نماز جماعت برقرار است، مردم هم
اسمشان مسلمان است و عدّهای هم طرفدار اهلبیتند!
اهلبیت محترمند؛
آن روز هم در نهایت احترام بودند؛ اما درعینحال وقتی جامعه تهی و پوک شد، این
اتّفاق میافتد. حالا عبرت کجاست؟ عبرت اینجاست که چه کار کنیم جامعه آنگونه
نشود. ما باید بفهمیم که آنجا چه شد که جامعه به اینجا رسید.
ادامه دارد...
بیانات رهبر معظّم انقلاب در خطبههای نمازجمعه 77/2/18
در مباحث مربوط به عاشورا، سه بحثِ عمده وجود دارد:
یکی بحث علل و انگیزههای قیام امام حسین علیهالسّلام است،
که چرا امام حسین قیام کرد؛ یعنی تحلیل دینی و علمی و سیاسی این قیام. در این
زمینه، ما قبلاً تفصیلاً عرایضی عرض کردهایم؛ فضلا و بزرگان هم بحثهای خوبی کردهاند.
بحث دوم، بحث درسهای عاشوراست که یک بحث زنده و
جاودانه و همیشگی است و مخصوص زمان معیّنی نیست. درس عاشورا، درس فداکاری و
دینداری و شجاعت و مواسات و درس قیام للَّه و درس محبّت و عشق است. یکی از درسهای
عاشورا، همین انقلاب عظیم و کبیری است که شما ملت ایران پشت سر حسین زمان و فرزند
ابیعبداللَّه الحسین علیهالسّلام انجام دادید. خود این، یکی از درسهای عاشورا
بود.
بحث سوم، دربارهی عبرتهای عاشوراست که چند سال قبل از این،
ما این مسأله را مطرح کردیم که عاشورا غیر از درسها، عبرتهایی هم دارد. بحث
عبرتهای عاشورا مخصوص زمانی است که اسلام حاکمیت داشته باشد. حداقل این است که
بگوییم عمدهی این بحث، مخصوص به این زمان است؛ یعنی زمان ما و کشور ما، که عبرت
بگیریم.
چطور شد جامعهی اسلامی به محوریّت پیامبر عظیمالشّأن،
آن عشق مردم به او، آن ایمان عمیق مردم به او، آن جامعهی سرتاپا حماسه و شور دینی،
همین جامعهی ساخته و پرداخته، همان مردم، حتّی بعضی همان کسانی که دورههای نزدیک
به پیامبر را دیده بودند، بعد از پنجاه سال کارشان به آنجا رسید که جمع شدند،
فرزند همین پیامبر را با فجیعترین وضعی کشتند؟! انحراف، عقبگرد، برگشتن به پشت سر،
از این بیشتر چه میشود؟!
زینب کبری سلاماللَّهعلیها در بازار کوفه، آن خطبهی عظیم
را اساساً بر همین محور ایراد کرد: «یا اهل الکوفه، یا اهل الختل و الغدر،
أتبکون؟!». مردم کوفه وقتی که سرِ مبارک امام حسین را بر روی نیزه مشاهده کردند و
دختر علی را اسیر دیدند و فاجعه را از نزدیک لمس کردند، بنا به ضجّه و گریه کردند.
فرمود: «أتبکون؟!»؛ گریه میکنید؟! «فلا رقات الدمعه ولاهدئت الرنه»؛ گریهتان
تمامی نداشته باشد. بعد فرمود: «انّما مثلکم کمثل التی نقضت غزلها من بعد قوة
انکاثا تتّخذون ایمانکم دخلاً بینکم». این، همان برگشت است؛ برگشت به قهقرا و
عقبگرد. شما مثل زنی هستید که پشمها یا پنبهها را با مغزل نخ میکند؛ بعد از آنکه
این نخها آماده شد، دوباره شروع میکند نخها را از نو باز کردن و پنبه نمودن! شما
در حقیقت نخهای رشتهی خود را پنبه کردید. این، همان برگشت است. این، عبرت است. هر
جامعهی اسلامی، در معرض همین خطر هست...
بیانات در خطبههای نمازجمعه - 1377/02/18
هیچ وقت نباید امت اسلامی و جامعهی اسلامی ماجرای عاشورا را به عنوان یک درس، به عنوان یک عبرت، به عنوان یک پرچم هدایت از نظر دور بدارد. قطعاً اسلام، زندهی به عاشورا و به حسینبنعلی (علیهالسّلام) است. همان طور که فرمود: «حُسَیْنٌ مِنِّی وَ أَنَا مِنْ حُسَیْنٍ أَحَبَّ اللَّهُ مَنْ أَحَبَّ حُسَیْناً حُسَیْنٌ سِبْطٌ مِنَ الْأَسْبَاط : رسول خدا (صلّیاللهعلیهوآله) فرمودند: حسین از من است و من از حسین هستم. خدا دوست دارد کسی را که حسین دوست بدارد. حسین نوهای از نوهها[یم] است»؛ بنا بر این معنا، یعنی دین من، ادامهی راه من، به وسیلهی حسین (علیهالسّلام) است. اگر حادثهی عاشورا نبود، اگر این فداکاری عظیم در تاریخ اسلام پیش نمیآمد، این تجربه، این درس عملی، به امت اسلامی داده نمی شد و یقیناً اسلام دچار انحرافی می شد از قبیل آنچه که ادیان قبل از اسلام دچار آن شدند و چیزی از حقیقت اسلام، از نورانیت اسلام باقی نمی ماند. عظمت عاشورا به این است. البته مصیبت در عاشورا سنگین است، خسارت بزرگ است، جان کسی مثل حسینبنعلی (علیهالسّلام) به همهی آسمان و زمین میارزد، جانهای پاک و طیب و طاهر آن اصحاب، آن جوانان، آن اهلبیت، قابل مقایسهی با جان هیچ کسْ دیگر نیست؛ اینها در این میدان به خاک و خون غلتیدند، فداکاری کردند، فدا شدند، حرم معزز پیغمبر و امیرالمؤمنین به اسارت افتادند؛ این حوادث خیلی سنگین است، خیلی تلخ است، خیلی سخت است، اما آنچه که بر تحمل این حوادث تلخ و سخت مترتب شد، آنچنان بزرگ است، آنچنان باعظمت و ماندگار است که تحمل این حوادث سخت را بر کسی مثل حسینبنعلی (علیهالسّلام) و یاران او و خانوادهی او آسان می کند. این را بزرگان نقل کردهاند، مرحوم حاج میرزا جواد آقای ملکی (رضوان الله علیه) در مراقبات - که حرف ایشان سند است، حجت است - تأکید می کنند که در روز عاشورا هرچه مصیبتها سنگینتر می شد، چهرهی حسینبنعلی (علیهالسّلام) برافروختهتر، آثار شکفتگی در آن بزرگوار بیشتر آشکار می شد. این حقایق پرمغز، پر راز و رمز، اینها باید دائماً در مقابل چشم ما باشد.
بیانات رهبر معظم در دیدار جمعی از بسیجیان و فعالان طرح صالحین 1391/09/01
حضرت فاطمه سلام الله علیها
فَرَضَ اللّهُ الإِیمانَ تَطهیراً مِنَ الشِّرکِ... وَالزَّکاةَ زِیادَةً فِی الرِّزقِ.
خداوند ایمان را پاک کننده از شرک... و زکات را افزاینده روزى ساخت.
کتاب من لا یحضره الفقیه : ج ٣