عربها به حافظه خوش معروف بودند. یک نفر میآمد یک قصیده
هشتاد بیتی میخواند، بعد از اینکه جلسه تمام میشد، ده نفر میگرفتند آن را
مینوشتند. این قصایدی که مانده،
غالباً اینگونه مانده است. اشعار در نوادی - یعنی آن مراکز اجتماعی - خوانده میشد
و ضبط میگردید. این خطبهها و این حدیثها، غالباً اینگونه بود. نشستند، نوشتند و
حفظ کردند و این خطبهها تا امروز مانده است. کلماتِ مفت در تاریخ نمیماند؛ هر
حرفی نمیماند. اینقدر حرفها زده شده، آنقدر سخنرانی شده، آنقدر مطلب گفته شده،
آنقدر شعر سروده شده؛ اما نمانده است و کسی به آنها اعتنا نمیکند. آن چیزی که
تاریخ در دل خودش نگه میدارد و بعد از هزاروچهارصد سال هر انسان که مینگرد، احساس
خضوع میکند، این یک عظمت را نشان میدهد. به نظر من، این برای یک دخترِ جوان الگوست.
شما راست میگویید؛ تقصیر ما متصدّیان این امور است. البته
منظورم امور دولتی نیست؛ منظورم امور معنوی و دینی است که این جوانب را، آن چنان
که باید و شاید، درست در مقابل نسل جوان قرار ندادهایم؛ اما شما خودتان هم
میتوانید در این زمینهها کار کنید. همه زندگی ائمّه از این قبیل دارد.
زندگی امام جواد علیهالسّلام هم الگوست. امام جواد علیهالسّلام
- امامی با آن همه مقامات، با آن همه عظمت - در بیستوپنج سالگی از دنیا رفت. این
نیست که ما بگوییم؛ تاریخ میگوید؛ تاریخی که غیر شیعه آن را نوشته است. آن
بزرگوار، در دوران جوانی و خردسالی و نوجوانی، در چشم مأمون و در چشم همه، عظمتی
پیدا کرد. اینها چیزهای خیلی مهمّی است؛ اینها میتواند برای ما الگو باشد.
البته در زمان خودمان هم الگو داریم. امام الگوست. این
جوانان بسیجی ما الگو هستند؛ هم کسانی که شهید شدند، و هم کسانی که امروز زندهاند.
البته طبیعت انسان اینگونه است که درباره کسانی که رفتهاند و شهید شدهاند، راحتتر
میشود حرف زد. ببینید چه الگوهایی میشود پیدا کرد! ما در جنگ کسانی را دیدیم که از
شهر یا از روستای خودشان بیرون آمده بودند؛ در حالی که یک آدم کاملاً معمولی به
نظر میرسیدند. اشاره کردم که آن رژیم نمیتوانست استعدادها را رشد دهد، یا به بروز
بیاورد. اینها در آن رژیم یک آدم معمولی بودند؛ اما در این نظام، به میدان جنگ -
که میدان کار بود - آمدند؛ ناگهان استعدادشان بروز کرد و یک سردار بزرگ شدند، بعد
هم به شهادت رسیدند. از این قبیل زیاد داریم.
چند سال پیش، شرح حال اینها را در جزوههایی به نام
«فرمانده من» مینوشتند؛ خاطرات
جوانان از فرماندهانشان در جبهه بود. نمیدانم اینها ادامه پیدا کرد یا نه؟ یک
داستان کوتاه، یا یک خاطره کوچک را نقل کردهاند، آن خاطره عظمت این شخصیت را به انسان
نشان میدهد. اینها میتوانند الگو باشند. البته در شخصیتهای
علمی خودمان، در شخصیتهای ورزشی خودمان، در شخصیتهای ادبی خودمان، در شخصیتهای
هنری خودمان، میشود الگوهایی پیدا کرد؛ شخصیّتهایی که انصافاً برجستگیهایی دارند.
البته انسان هم الگو را با معیارهای خودش انتخاب میکند. من
خواهش میکنم هر الگویی که خواستید انتخاب کنید، معیار «تقوا» را که توضیح دادم،
حتماً در نظر داشته باشید. تقوا چیزی نیست که بشود از آن گذشت. برای زندگی دنیوی
هم تقوا لازم است؛ برای زندگی اُخروی هم تقوا لازم است.
و اما اینکه چه شخصیتهایی روی من اثر گذاشتهاند، باید
بگویم شخصیهای زیادی بودند. آن کسی که در دوره جوانی من خیلی روی من اثر گذاشت، در
درجه اوّل، مرحوم «نوّاب صفوی» بود. آن زمانی که ایشان به مشهد آمد، حدوداً پانزده
سالم بود. من بهشدّت تحت تأثیر شخصیت او قرار گرفتم و بعد هم که از مشهد رفت، به
فاصله چند ماه بعد، با وضع خیلی بدی شهیدش کردند. این هم تأثیر او را در ما بیشتر
عمیق کرد. بعد هم امام روی من اثر گذاشتند. من قبل از آنکه به قم بیایم و قبل از
شروع مبارزات، نام امام را شنیده بودم و بدون اینکه ایشان را دیده باشم، به ایشان
علاقه و ارادت داشتم. علّت هم این بود که در حوزه قم، همه جوانان به درس ایشان
رغبت داشتند؛ درس جوانپسندی داشتند. من هم که به قم رفتم، تردید نکردم که به درس
ایشان بروم. از اوّل در درس ایشان حاضر میشدم و تا آخر که در قم بودم، به یک درس
ایشان مستمرّاً میرفتم. ایشان هم روی من خیلی اثر داشتند. البته پدرم در من اثر
داشت، مادرم در من خیلی اثر داشت. از جمله شخصیتهایی که عمیقاً روی من اثر گذاشته،
مادرم است؛ خانم خیلی مؤثّری بود.
میدانید وقتی که اوضاع خوب است، کسانی که دور محور یک
رهبری جمع شدهاند، همه از اوضاع راضیند؛ میگویند خدا پدرش را بیامرزد، ما را به
این وضع خوب آورد. وقتی سختی پیدا میشود، همه دچار تردید میشوند، میگویند ایشان ما
را آورد؛ ما که نمیخواستیم به این وضع دچار شویم!
البته ایمانهای قوی میایستند؛ اما بالأخره همه سختیها به
دوش پیامبر فشار میآورد. در همین اثنا، وقتی که نهایت شدّت روحی برای پیامبر بود،
جناب ابیطالب که پشتیبان پیامبر و امید او محسوب میشد، و خدیجه کبری که او هم
بزرگترین کمک روحی برای پیامبر بهشمار میرفت، در ظرف یک هفته از دنیا رفتند!
حادثه خیلی عجیبی است؛ یعنی پیامبر تنهای تنها شد.
من نمیدانم شما هیچ وقت رئیس یک مجموعه کاری بودهاید، تا
بدانید معنای مسؤولیت یک مجموعه چیست!؟ در چنین شرایطی، انسان واقعاً بیچاره
میشود. در این شرایط، نقش فاطمه زهرا سلاماللهعلیها را ببینید. آدم تاریخ را که
نگاه میکند، اینگونه موارد را در گوشه کنارها هم باید پیدا کند؛ متأسفانه هیچ
فصلی برای اینطور چیزها باز نکردهاند.
فاطمه زهرا سلاماللهعلیها مثل یک مادر، مثل یک مشاور،
مثل یک پرستار برای پیامبر بوده است. آنجا بوده که گفتند فاطمه «امّ ابیها» -
مادر پدرش - است. این مربوط به آن وقت است؛ یعنی وقتی که یک دختر شش، هفت ساله اینگونه
بوده است. البته در محیطهای عربی و در محیطهای گرم، دختران زودتر رشد جسمی و روحی
میکنند؛ مثلاً به اندازه رشد یک دختر ده، دوازده ساله امروز. این، احساس مسؤولیت
است. آیا این نمیتواند برای یک جوان الگو باشد، که نسبت به مسائل پیرامونی خودش
زود احساس مسؤولیت و احساس نشاط کند؟ آن سرمایه عظیم نشاطی را که در وجود اوست،
خرج کند، برای اینکه غبار کدورت و غم را از چهره پدری که مثلاً حدود پنجاه سال از
سنش میگذرد و تقریباً پیرمردی شده است، پاک کند. آیا این نمیتواند برای یک جوان
الگو باشد؟ این خیلی مهمّ است : "و یطعمون الطعام علی حبّه مسکیناً و یتیماً و اسیراً "
ادامه دارد....
چگونه میتوانیم از زندگانی حضرت زهرا علیهاسلام الگو بگیریم؟
سؤال خوبی است. اولاً دقت کنید که الگو را نباید برای ما معرفی کنند و بگویند که این الگوی شماست. این الگوی قراردادی و تحمیلی، الگوی جالبی نمیشود. الگو را باید خودمان پیدا کنیم؛ یعنی در افق دیدمان نگاه کنیم و ببینیم از این همه چهرهای که در جلوِ چشممان میآید، کدام را بیشتر میپسندیم؛ طبعاً این الگوی ما میشود. من معتقدم که برای جوان مسلمان، بخصوص مسلمانی که با زندگی ائمّه و خاندان پیامبر و مسلمانان صدر اسلام آشنایی داشته باشد، پیدا کردن الگو مشکل نیست و الگو هم کم نیست. حالا خود شما خوشبختانه از حضرت زهرا سلامالله علیها اسم آوردید. من در خصوص وجود مقدّس فاطمه زهرا سلاماللهعلیها چند جمله بگویم؛ شاید این سررشتهای در زمینه بقیه ائمّه و بزرگان شود و بتوانید فکر کنید.تاریک، مثل
غربت زهرایی ای بقیع! وقتی که مثل فاطمه تنهایی، ای بقیع!
دارالسلام
نه...، که تو دارالملائکی یاس کبود را تو پذیرایی ای بقیع!...
فریاد کن بغض فرو خورده ات را، بقیع!
سلام بر
دارالسلام!
سلام بر
دارالملائک!
سلام بر ارواح
مطهّری که هم ناله همیشگی مظلومیت بقیع هستند و سلام بر تربت مقدّس بقیع!
چقدر غریب،
چقدر مظلوم،
چقدر تنها،
چقدر تاریک و
چقدر دلگیر و همیشه مِه گرفته ای، ای بقیع!
به زخم زخمِ آغوشت قسم و به شعله، شعله
توفان رنجهایت! تنها صدفی هستی که استحقاق گوهری چون خاتون غمها را داری که در
آغوش مهربانت آرام بگیرد.
با بغضهای در
گلو مانده ات، با فریادهای همیشه خاموشت و با خونْ گریه هایی که دل شبهای مدینه
را می سوزاند، فقط تو لیاقت مهمان نوازی گل واژه آفرینش را داری، که تصویری از
دردهای ناگفته بضعه طاهایی.
هان ای بقیع!
کاش می دانستیم چه ناگفته ها در دل غمینت می گذرد و چه غوغایی است، در حَنجره پر
از شکایتت؟
کاش به سخن
می آمدی از همنشینی هایت با پهلو شکسته بی یار و یاور!
ـ کاش مردم
می دانستند که قطره، قطره اشک فاطمه علیهاالسلام ، لکّه ننگی بر چهره تاریخ بشریت
است
بریده باد دستهایی که به صورت آبروی هر دو گیتی سیلی زدند و دل بتول را خون
کردند.
مگر نه اینکه
پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم فرموده اند: «فاطِمَهُ بِضْعَه مِنّی، مَن سَرَّها
فَقَدْ سَرَّنِی وَ مَنْ ساءَها، فَقَدْ ساءَنِی، فاطِمَهُ أَعَزُّ النّاسِ
عَلَیَّ» یعنی: فاطمه علیهاالسلام پاره تن من است، هر کس که او را شاد کند، به
راستی مرا شاد کرده و هرکس او را اذیت کند، مرا اذیت کرده است، فاطمه علیهاالسلام
عزیزترین مردم برای من است».
ای کاش صفحه
روزگار در هم می پیچید و شعله های آتش دوزخ، طومار زندگیشان را در می نوردید؛
آنهایی که با بی شرمیِ تمام، آتش بر آشیانه سیمرغ قاف مظلومیت زدند و بهار
آرزوهایش را به خزانترین فصل تبدیل کردند!
مگر نه اینکه
فاطمه، مایه مباهات عالم و آدم است؟ گوهر بی مثالی که از ازل تا ابد، برایش همتایی
نیامده و نخواهد آمد. در عبادت، هم صدا با شبهای مدینه، ملایکه مقرب الهی را به
تعجب وا می داشت.
بانویی که
دستهای پینه بسته اش، اشک را میهمان چشم هر عاشق دِلداده می کرد.....
زینت مولود کعبه در دامن میوه ی بهشت خدا در حال درخشش است .
در دامن دو
دریای به هم پیوسته ی نبوت و امامت دختری متولد می شود که گوهر امامت در حفظ خویش
انتظارش را میکشد .
در خانه ی علی و فاطمه دختری طلوع می کند که از تلاقی
لبخند و اشگ، شادی و حزن، تصویری شگفت می آفریند تصویری که 56 سال بعد کربلا آن را
تفسیر می کند
انتظار فراق به لبخند وصال چهره ی زهرا را زهرایی می کند.
پیامبر از سفر باز آمده است گویا تمام خستگی راه را با دیدن چهره ی نوزاد فاطمه فراموش می کند و خطاب به زهرا می فرماید نامش را زینب بگذارید. یعنی درخت پر ثمری که خلق و خوی دو دریای وجود علی و فاطمه را در خود جمع کرده است.
پیامبر در آیینه ی علم لدنی صبری را در او می نگرد که تداعی کننده ی اعجاز و کرامت است.
زینب مگو
حیدری کلام و فاطمی کمال .
زینب مگو نگاه بان گوهر یکدانه ی امامت.
زینب مگو کوه صبر و استقامت .
تولد زینب نیست تولد صبرهمه ی برگزیدگان خداست.
تولد ذوالفقار دیگر علی در کربلا و کوفه و شام است.
تولد زبان علی در حنجره ی خشمگین و غمبار زهرایی دیگر است
آری تولد زینب است
زینب زینب است همانگونه که فاطمه فاطمه است
سلام بر صبر و سلام بر زینب
سلام بر درایت و کیاست و سلام بر زینب
سلام بر عبادت و سلام بر زینب
سلام بر شجاعت و ابهت و حیا و عفت ، و سلام بر زینب .سلام بر فصاحت و بلاغت و سلام بر زینب .
خورشید روی تو شرف مشرقین شد یک نیمه ات حسن شد و نیمت حسین شد
ای ماورای حد تصور کمال تو بالاتر از پریدن جبریل ، بال تو
از مادری چنین، چنین دختری شود هم خوش به حال فاطمه هم خوش به حال تو
غیر از حسین فاطمه ، چیزی ندیده ایم در انعکاس آینه های زلال تو
نزدیک سایه های عبورت نمی شویم نامحرمان عشق کجا و خیال تو؟!
ازگوشه های چشم توساحل درست شد محض خدا پای تو محمل درست شد
حضرت فاطمه سلام الله علیها
فَرَضَ اللّهُ الإِیمانَ تَطهیراً مِنَ الشِّرکِ... وَالزَّکاةَ زِیادَةً فِی الرِّزقِ.
خداوند ایمان را پاک کننده از شرک... و زکات را افزاینده روزى ساخت.
کتاب من لا یحضره الفقیه : ج ٣