اگر مایل
باشی، که بدانی چه گروهی از مخلوقات خداوند، بر مصیبت حسین(علیه السلام) در کربلا،
و این فاجعه ایکه در آن دیار، اتفاق افتاد گریستند، به زیارت وارده از جانب حضرت
حجت(عجل الله تعالی و فرجه) خطاب به حسین(علیه السلام) رجوع کن، در این زیارت،
حضرت، اشاره به اقامه ماتم در أعلی علیین، حور العین بهشت، اشک آسمان ها و آنچه در
آنست، و کوه ها و معادن آن، رشته کوه ها و اطراف آن، دریاها و ماهیان آن و.... می
فرماید:و اقیمت لک الماتم فی أعلا علیین، و لطمت علیک الحور العین، و بکت السماء و
سکانها، و الجبال و خزانها، و الهضاب و أقطارها، و البحار و حیتانها و مکه و
بنیانها، و الجنان و والدانها، و البیت و المقام، و المشعر الحرام، و الجل و
الإحرام و....
مسلماً
حسین(ع)حقیقت اشک و ناله و نوحه است، زیرا او بر چیزی مقاومت و صبر کرد، که هرگز
قبل از او، کسی این چنین نکرده بود، و مصائبی را بر جان و دل خرید، که قبل از او
سابقه ای نداشت و در آینده نیز نخواهد بود، و لذا بدین سبب دین جد خود رسول خدا،
محمد مصطفی(صلی الله علیه و آله) را،
زنده کرد. و لذا حضرت رسول(صلی الله علیه و آله)در زمان حیات خود، فرمود:«حسین منی
و انا من حسین»، و این کلام را زمانی فرمود، که حسین(علیه السلام)کودکی بیش نبود.
به علت همه
این مسائل است، که باید برای چنین فاجعه ای که در کربلا، پیش آمد، و این چنین مردی
از آل رسول، بدست امت همان رسول (صلی الله علیه و آله)، به شهادت رسید، می گفت: «و
لمثل هذا فلیبک الباکون، و لیندب النادبون، فإنا للّه و انا إلیه راجعون»
در اینجا یک کلمه راجع به تحلیل حادثهی عاشورا
بگویم و فقط اشارهای بکنم. کسی مثل حسینبنعلی علیهالسّلام که خودش تجسّم
ارزشهاست، قیام میکند، برای اینکه جلوِ این انحطاط را بگیرد؛ چون این انحطاط میرفت
تا به آنجا برسد که هیچ چیز باقی نماند؛ که اگر یک وقت مردمی هم خواستند خوب
زندگی کنند و مسلمان زندگی کنند، چیزی در دستشان نباشد. امام حسین میایستد، قیام
میکند، حرکت میکند و یکتنه در مقابل این سرعت سراشیب سقوط قرار میگیرد. البته
در این زمینه، جان خودش را، جان عزیزانش را، جان علی اصغرش را، جان علی اکبرش را و
جان عباسش را فدا میکند؛ اما نتیجه میگیرد.
«و انا من حسین»؛ یعنی دین پیامبر، زنده شدهی حسینبنعلی
است. آن روی قضیه، این بود؛ این روی سکه، حادثهی عظیم و حماسهی پُرشور و ماجرای
عاشقانهی عاشوراست که واقعاً جز با منطق عشق و با چشم عاشقانه، نمیشود قضایای
کربلا را فهمید. باید با چشم عاشقانه نگاه کرد تا فهمید حسینبنعلی در این
تقریباً یک شب و نصف روز، یا حدود یک شبانهروز - از عصر تاسوعا تا عصر عاشورا -
چه کرده و چه عظمتی آفریده است! لذاست که در دنیا باقی مانده و تا ابد هم خواهد
ماند. خیلی تلاش کردند که حادثهی عاشورا را به فراموشی بسپارند؛ اما نتوانستند.
من امروز میخواهم از روزی مقتلِ «ابنطاووس» - که کتاب
«لهوف» است - یک چند جمله ذکر مصیبت کنم و چند صحنه از این صحنههای عظیم را برای
شما عزیزان بخوانم. البته این مقتل، مقتل بسیار معتبری است. این سیدبنطاووس - که علیبنطاووس
باشد - فقیه است، عارف است، بزرگ است، صدوق است، موثّق است، مورد احترام همه است،
استاد فقهای بسیار بزرگی است؛ خودش ادیب و شاعر و شخصیت خیلی برجستهای است. ایشان
اوّلین مقتل بسیار معتبر و موجز را نوشت. البته قبل از ایشان مقاتل زیادی است.
استادشان - ابن نَما - مقتل دارد، «شیخ طوسی» مقتل دارد، دیگران هم دارند. مقتلهای
زیادی قبل از ایشان نوشته شد؛ اما وقتی «لهوف» آمد، تقریباً همهی آن مقاتل، تحتالشّعاع
قرار گرفت. این مقتلِ بسیار خوبی است؛ چون عبارات، خیلی خوب و دقیق و خلاصه انتخاب
شده است. من حالا چند جمله از اینها را میخوانم.
یکی از این قضایا، قضیهی به میدان رفتن «قاسمبنالحسن»
است که صحنهی بسیار عجیبی است. قاسمبنالحسن علیهالصّلاةوالسّلام یکی از جوانان
کم سالِ دستگاهِ امام حسین است. نوجوانی است که «لم یبلغ الحلم»؛ هنوز به حدّ بلوغ
و تکلیف نرسیده بوده است. در شب عاشورا، وقتی که امام حسین علیهالسّلام فرمود که
این حادثه اتّفاق خواهد افتاد و همه کشته خواهند شد و گفت شما بروید و اصحاب قبول
نکردند که بروند، این نوجوان سیزده، چهارده ساله عرض کرد: عمو جان! آیا من هم در
میدان به شهادت خواهم رسید؟ امام حسین خواست که این نوجوان را آزمایش کند - به
تعبیر ما - فرمود: عزیزم! کشته شدن در ذائقهی تو چگونه است؟ گفت «احلی من العسل»؛
از عسل شیرینتر است. ببینید؛ این، آن جهتگیریِ ارزشی در خاندان پیامبر است. تربیتشدههای
اهل بیت اینگونهاند. این نوجوان از کودکی در آغوش امام حسین بزرگ شده است؛ یعنی
تقریباً سه، چهار ساله بوده که پدرش از دنیا رفته و امام حسین تقریباً این نوجوان
را بزرگ کرده است؛ مربّی به تربیتِ امام حسین است. حالا روز عاشورا که شد، این
نوجوان پیش عمو آمد. در این مقتل اینگونه ذکر میکند: «قال الرّاوی: و خرج غلام».
آنجا راویانی بودند که ماجراها را مینوشتند و ثبت میکردند. چند نفرند که قضایا
از قول آنها نقل میشود. از قول یکی از آنها نقل میکند و میگوید: همینطور که
نگاه میکردیم، ناگهان دیدیم از طرف خیمههای ابیعبداللَّه، پسر نوجوانی بیرون
آمد: «کانّ وجهه شقّة قمر»؛ چهرهاش مثل پارهی ماه میدرخشید. «فجعل یقاتل»؛ آمد
و مشغول جنگیدن شد.
بیانات رهبر معظّم انقلاب در خطبههای نمازجمعه 77/2/18
امام عسکرى علیه السلام:
عَلاماتُ المُؤمِنِ خَمسٌ : صَلاةُ الخَمسینَ ، وزِیارَةُ الأَربَعینَ ، وَالتَّخَتُّمُ فِی الیَمینِ ، وتَعفیرُ الجَبینِ ، وَالجَهرُ بِ (بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ)
نشانههاى مؤمن ، پنج چیز است: پنجاه رکعت نماز ، زیارت اربعین، انگشتر به دست راست کردن، پیشانى بر خاک نهادن و آشکارا گفتن (بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ)الإقبال : ج 3 ص 100؛ دانشنامه قرآن و حدیث:ج13، ص306
شبیه این ماجرا برای ابیذر و دیگران هم اتّفاق
افتاد. شاید خود «عبداللَّهبنمسعود» یکی از همین افراد بود. وقتی که رعایت این
سررشتهها نشود، جامعه از لحاظ ارزشها پوک میشود. عبرت، اینجاست.
عزیزان من! انسان این تحوّلات اجتماعی را دیر میفهمد؛ باید
مراقب بود. تقوا یعنی این. تقوا یعنی آن کسانی که حوزهی حاکمیتشان شخص خودشان
است، مواظب خودشان باشند. آن کسانی هم که حوزهی حاکمیتشان از شخص خودشان وسیعتر
است، هم مواظب خودشان باشند، هم مواظب دیگران باشند. آن کسانی که در رأسند، هم
مواظب خودشان باشند، هم مواظب کلّ جامعه باشند که به سمت دنیاطلبی، به سمت دل بستن
به زخارف دنیا و به سمت خودخواهی نروند. این معنایش آباد نکردن جامعه نیست؛ جامعه
را آباد کنند و ثروتهای فراوان به وجود آورند؛ اما برای شخص خودشان نخواهند؛ این
بد است. هر کس بتواند جامعهی اسلامی را ثروتمند کند و کارهای بزرگی انجام دهد،
ثواب بزرگی کرده است. این کسانی که بحمداللَّه توانستند در این چند سال کشور را بسازند،
پرچم سازندگی را در این کشور بلند کنند، کارهای بزرگی را انجام دهند، اینها کارهای
خیلی خوبی کردهاند؛ اینها دنیاطلبی نیست. دنیاطلبی آن است که کسی برای خود
بخواهد؛ برای خود حرکت کند؛ از بیتالمال یا غیر بیتالمال، به فکر جمع کردن برای
خود بیفتد؛ این بد است. باید مراقب باشیم. همه باید مراقب باشند که اینطور نشود.
اگر مراقبت نباشد، آن وقت جامعه همینطور بتدریج از ارزشها تهیدست میشود و به
نقطهای میرسد که فقط یک پوستهی ظاهری باقی میماند. ناگهان یک امتحان بزرگ پیش
میآید - امتحان قیام ابیعبداللَّه - آن وقت این جامعه در این امتحان مردود میشود!
گفتند به تو حکومت ری را میخواهیم بدهیم. ریِ آن وقت، یک
شهر بسیار بزرگ پُرفایده بود. حاکمیت هم مثل استانداری امروز نبود. امروز
استانداران ما یک مأمور اداری هستند؛ حقوقی میگیرند و همهاش زحمت میکشند. آن
زمان اینگونه نبود. کسی که میآمد حاکم شهری میشد، یعنی تمام منابع درآمد آن شهر
در اختیارش بود؛ یک مقدار هم باید برای مرکز بفرستد، بقیهاش هم در اختیار خودش
بود؛ هر کار میخواست، میتوانست بکند؛ لذا خیلی برایشان اهمیت داشت. بعد گفتند
اگر به جنگ حسینبنعلی نروی، از حاکمیت ری خبری نیست. اینجا یک آدم ارزشی، یک
لحظه فکر نمیکند؛ میگوید مردهشوی ری را ببرند؛ ری چیست؟ همهی دنیا را هم به من
بدهید، من به حسینبنعلی اخم هم نمیکنم؛ من به عزیز زهرا، چهره هم درهم نمیکشم؛
من بروم حسینبنعلی و فرزندانش را بکشم که میخواهید به من ری بدهید؟! آدمی که
ارزشی باشد، اینطور است؛ اما وقتی که درون تهی است، وقتی که جامعه، جامعهی دور
از ارزشهاست، وقتی که آن خطوط اصلی در جامعه ضعیف شده است، دست و پا میلغزد؛ حالا
حدّاکثر یک شب هم فکر میکند؛ خیلی حِدّت کردند، یک شب تا صبح مهلت گرفتند که فکر
کنند! اگر یک سال هم فکر کرده بود، باز هم این تصمیم را گرفته بود. این، فکر کردنش
ارزشی نداشت. یک شب فکر کرد، بالاخره گفت بله، من ملک ری را میخواهم! البته خدای
متعال همان را هم به او نداد. آن وقت عزیزان من! فاجعهی کربلا پیش میآید.
ادامه دارد...
بیانات رهبر معظّم انقلاب در خطبههای نمازجمعه 77/2/18
...آیا می توان خدا را وصف کرد؟ بنا بر دلایل عقلی و نقلی نمی توان خدا را توصیف کرد، عقل ما چیزی را می تواند تعریف کند که بر آن احاطه داشته باشد و چون بر خدا نمی توان احاطه داشت ، نمی توان او را توصیف کرد. خدا حدّ ندارد که عقل انسان بر آن محاط شود پس نمی توان خدا را تعریف کرد. حس هم خدا را نمی تواند بشناسد پس قابل وصف نیست. به لحاظ نقلی هم دلایل قرآنی و روایی داریم...
برای دریافت فایل صوتی کلیک کنید.
حجم: 9.22 مگابایت
درس 25 - ... حالا که امروز دسترسی به خون عثمان نیست، بیایید اتش کینه و دشمنی را خاموش کنیم و در بین مردم آرامش ایجاد کنیم. و با آرامش برقرار کردن بین مردم، حکومت بین مردم تثبیت شود و یک وحدتی صورت بگیرد تا قدرتی پیدا کنیم و حق را در جای خودش قرار دهیم، در این جنگ و خونریزی که نمی توان حق و ناحق را از هم جدا کنیم...
برای دریافت فایل صوتی کلیک کنید.
حجم: 17.3 مگابایت
طبیعی است که وقتی عدالت نباشد، وقتی عبودیّت خدا
نباشد، جامعه پوک میشود؛ آن وقت ذهنها هم خراب میشود. یعنی در آن جامعهای که
مسألهی ثروتاندوزی و گرایش به مال دنیا و دل بستن به حُطام دنیا به اینجاها میرسد،
در آن جامعه کسی هم که برای مردم معارف میگوید «کعب الاحبار» است؛ یهودی تازه
مسلمانی که پیامبر را هم ندیده است! او در زمان پیامبر مسلمان نشده است، زمان ابیبکر
هم مسلمان نشده است؛ زمان عمر مسلمان شد، و زمان عثمان هم از دنیا رفت! بعضی «کعب
الاخبار» تلفّظ میکنند که غلط است؛ «کعب الاحبار» درست است. احبار، جمع حبر است.
حبر، یعنی عالمِ یهود. این کعب، قطب علمای یهود بود، که آمد مسلمان شد؛ بعد بنا
کرد راجع به مسائل اسلامی حرف زدن! او در مجلس جناب عثمان نشسته بود که جناب ابیذر
وارد شد؛ چیزی گفت که ابیذر عصبانی شد و گفت که تو حالا داری برای ما از اسلام و
احکام اسلامی سخن میگویی؟! ما این احکام را خودمان از پیامبر شنیدهایم.
وقتی معیارها از دست رفت، وقتی ارزشها ضعیف شد، وقتی ظواهر
پوک شد، وقتی دنیاطلبی و مالدوستی بر انسانهایی حاکم شد که عمری را با عظمت
گذرانده و سالهایی را بیاعتنا به زخارف دنیا سپری کرده بودند و توانسته بودند آن
پرچم عظیم را بلند کنند، آن وقت در عالم فرهنگ و معارف هم چنین کسی سررشتهدار
امور معارف الهی و اسلامی میشود؛ کسی که تازه مسلمان است و هرچه خودش بفهمد، میگوید؛
نه آنچه که اسلام گفته است؛ آن وقت بعضی میخواهند حرف او را بر حرف مسلمانان
سابقهدار مقدّم کنند!
این مربوط به خواص است. آن وقت عوام هم که دنبالهرو
خواصند، وقتی خواص به سَمتی رفتند، دنبال آنها حرکت میکنند. بزرگترین گناه
انسانهای ممتاز و برجسته، اگر انحرافی از آنها سر بزند، این است که انحرافشان موجب
انحراف بسیاری از مردم میشود. وقتی دیدند سدها شکست، وقتی دیدند کارها برخلاف
آنچه که زبانها میگویند، جریان دارد و برخلاف آنچه که از پیامبر نقل میشود،
رفتار میگردد، آنها هم آن طرف حرکت میکنند.
و اما یک ماجرا هم از عامّهی مردم: حاکم بصره به خلیفه در
مدینه نامه نوشت مالیاتی که از شهرهای مفتوح میگیریم، بین مردم خودمان تقسیم میکنیم؛
اما در بصره کم است، مردم زیاد شدهاند؛ اجازه میدهید که دو شهر اضافه کنیم؟ مردم
کوفه که شنیدند حاکم بصره برای مردم خودش خراج دو شهر را از خلیفه گرفته است، سراغ
حاکمشان آمدند. حاکمشان که بود؟ «عمّار بن یاسر»؛ مرد ارزشی، آنکه مثل کوه،
استوار ایستاده بود. البته از این قبیل هم بودند - کسانی که تکان نخورند - اما
زیاد نبودند. پیش عمّار یاسر آمدند و گفتند تو هم برای ما اینطور بخواه و دو شهر
هم تو برای ما بگیر. عمّار گفت: من این کار را نمیکنم. بنا کردند به عمّار حمله
کردن و بدگویی کردن. نامه نوشتند، بالاخره خلیفه او را عزل کرد!
ادامه دارد...
بیانات رهبر معظّم انقلاب در خطبههای نمازجمعه 77/2/18
إنا لله و إنا الیه راجعون
عالم مجاهد و مخلص حضرت حجت الاسلام حاج شیخ عباس پورمحمدی به لقاء الله پیوست و دوستان و ارادتمندان خود را داغدار کرد.
این عالم بزرگوار از جملهی نخستین مبارزان راه دشوار انقلاب و از چهرههای اثرگذار و از یاران صمیمی نظام جمهوری اسلامی و از وفاداران غیور و صادق امام خمینی و مقام معظم رهبری بود در عرصههای مهم کشور و دوران انقلاب شجاعانه و با صراحت تمام نقشآفرینی کرد.
رحمت و رضوان الهی بر روان پاک او باد.
رهبر انقلاب اسلامی در پیامی درگذشت روحانی مبارز، پارسا و مردمی حجت الاسلام آقای حاج شیخ عباس پورمحمدی رفسنجانی را تسلیت گفتند.
متن پیام تسلیت به شرح زیر است:
بسم الله الرحمن الرحیم
با اندوه و تأسف خبر درگذشت روحانی مبارز و پارسا و مردمی، رفیق صمیمی و قدیمی جناب حجت الاسلام آقای حاج شیخ عباس پورمحمدی رفسنجانی را دریافت کردم.
زندگی سراسر تلاش و خدمت همراه با اخلاص و سلامت نفس و بی اعتنائی به جلوه ها و زخارف مادی، خصوصیت برجسته این روحانی کم نظیر در همه ی دوران های حیات او است. در دوران اختناق طاغوتی، با شجاعت و صراحت، پرچم نام و راه امام راحل را بر دوش داشت و در دوران نظام مقدس جمهوری اسلامی، پیشرو خدمات رسانی به محرومان و اقدام های فرهنگی و اجتماعی در گستره ئی وسیع بود. در همه ی دوران ها هرگز از مردم و بخصوص طبقات محروم جدا نشد و هرگز جز راه خدا نپیمود. رحمت و غفران الهی شامل حال او باد.
به خاندان مکرم، همسر گرامی و فرزندان و دیگر بازماندگان و همه ی دوستداران و آشنایان ایشان صمیمانه تسلیت عرض میکنم.
سید علی خامنه ای
دینوسیله به همهی ارادتمندان و دستپروردگان و خانواده محترم آن مرحوم صمیمانه تسلیت میگوییم و علوّ درجات وی را از خداوند متعال مسألت مینماییم.
مؤسسه ی قرآن وعترت علی بن موسی الرضا (ع)
از مسائل مهم قرآنی پایبند بودن به اصول شریعت الهی و حرکت در همان مسیری است که انبیاء از جانب خداوند برای انسان به ارمغان آورده اند. نکته جالبی که از آیات این درس میتوان برای زندگی قرآنی نتیجه گرفت، مراقبت برای حفظ معارف دینی و جلوگیری از تحریف دین است...
درس 134 - سوره مبارکه حدید 6 (بخش پایانی) :
ماجرای بعدی: «استعمل الولید بن عقبةبنابیمعیط علی
الکوفه»؛ «ولیدبنپ-عقبة» را - همان ولیدی که باز شما او میشناسیدش که حاکم کوفه
بود - بعد از «سعدبن ابی وقّاص» به حکومت کوفه گذاشت. او هم از بنیامیّه و از
خویشاوندان خلیفه بود. وقتی که وارد شد، همه تعجّب کردند؛ یعنی چه؟ آخر این آدم،
آدمی است که حکومت به او بدهند؟! چون ولید، هم به حماقت معروف بود، هم به فساد!
این ولید، همان کسی است که آیهی شریفهی «ان جاءکم فاسق بنبأ فتبیّنوا» دربارهی
اوست. قرآن اسم او را «فاسق» گذاشته است؛ چون خبری آورد و عدّهای در خطر افتادند
و بعد آیه آمد که «ان جاءکم فاسق بنبأ فتبیّنوا»؛ اگر فاسقی خبری آورد، بروید به
تحقیق بپردازید؛ به حرفش گوش نکنید. آن فاسق، همین «ولید» بود. این، متعلّق به
زمان پیامبر است. معیارها و ارزشها و جابهجایی آدمها را ببینید! این آدمی که در
زمان پیامبر، در قرآن به نام «فاسق» آمده بود و همان قرآن را هم مردم هر روز میخواندند،
در کوفه حاکم شده است! هم «سعدبن ابی وقّاص» و هم «عبداللَّه بن مسعود». هر دو
تعجّب کردند! «عبداللَّهبن مسعود» وقتی چشمش به او افتاد، گفت من نمیدانم تو بعد
از اینکه ما از مدینه آمدیم، آدم صالحی شدی یا نه! عبارتش این است: «ما ادری
اصلحت بعدنا ام فسد النّاس»؛ تو صالح نشدی، مردم فاسد شدند که مثل تویی را به
عنوان امیر به شهری فرستادند! «سعدبنابیوقّاص» هم تعجّب کرد؛ منتها از بُعد
دیگری. گفت: «اکست بعدنا ام حمقنا بعدک»؛ تو که آدم احمقی بودی، حالا آدم باهوشی
شدهای، یا ما اینقدر احمق شدهایم که تو بر ما ترجیح پیدا کردهای؟! ولید در
جوابش برگشت گفت: «لاتجز عنّ ابااسحق»؛ ناراحت نشو «سعدبن ابی وقّاص»، «کل ذلک لم
یکن»؛ نه ما زیرک شدهایم، نه تو احمق شدهای؛ «و انّما هوالملک»؛ مسأله، مسألهی
پادشاهی است! - تبدیل حکومت الهی، خلافت و ولایت به پادشاهی، خودش داستان عجیبی
است - «یتغدّاه قوم و یتعشاه اخرون»؛ یکی امروز متعلّق به اوست، یکی فردا متعلّق
به اوست؛ دست به دست میگردد. «سعدبنابیوقّاص»، بالاخره صحابی پیامبر بود. این
حرف برای او خیلی گوشخراش بود که مسأله، پادشاهی است. «فقال سعد: اراکم جعلتموها
ملکاً»؛ گفت: میبینیم که شما قضیهی خلافت را به پادشاهی تبدیل کردهاید!
یک وقت جناب عمر، به جناب سلمان گفت: «أملک انا ام خلیفه؟»؛
به نظر تو، من پادشاهم یا خلیفه؟ سلمان، شخص بزرگ و بسیار معتبری بود؛ از صحابهی
عالیمقام بود؛ نظر و قضاوت او خیلی مهم بود. لذا عمر در زمان خلافت، به او این
حرف را گفت. «قال له سلمان»، سلمان در جواب گفت: «ان انت جبیت من ارض المسلمین
درهماً او اقلّ او اکثر»؛ اگر تو از اموال مردم یک درهم، یا کمتر از یک درهم، یا
بیشتر از یک درهم برداری، «و وضعته فی غیر حقّه»؛ نه اینکه برای خودت برداری؛ در
جایی که حقّ آن نیست، آن را بگذاری، «فانت ملک لا خلیفة»، در آن صورت تو پادشاه
خواهی بود و دیگر خلیفه نیستی. او معیار را بیان کرد. در روایت «ابن اثیر» دارد که
«فبکا عمر»؛ عمر گریه کرد. موعظهی عجیبی است. مسأله، مسألهی خلافت است. ولایت،
یعنی حکومتی که همراه با محبّت، همراه با پیوستگی با مردم است، همراه با عاطفهی
نسبت به آحاد مردم است، فقط فرمانروایی و حکمرانی نیست؛ اما پادشاهی معنایش این
نیست و به مردم کاری ندارد. پادشاه، یعنی حاکم و فرمانروا؛ هر کار خودش بخواهد، میکند.
اینها مال خواص بود. خواص در مدّت این چند سال، کارشان به
اینجا رسید. البته این مربوط به زمان «خلفای راشدین» است که مواظب بودند، مقیّد
بودند، اهمیت میدادند، پیامبر را سالهای متمادی درک کرده بودند، فریاد پیامبر
هنوز در مدینه طنینانداز بود و کسی مثل علیبنابیطالب در آن جامعه حاضر بود.
بعد که قضیه به شام منتقل شد، مسأله از این حرفها بسیار گذشت. این نمونههای کوچکی
از خواص است. البته اگر کسی در همین تاریخ «ابن اثیر»، یا در بقیهی تواریخِ معتبر
در نزد همهی برادران مسلمان ما جستجو کند، صدها نمونه که نه ، هزاران نمونه از این
قبیل هست.
بیانات رهبر معظّم انقلاب در خطبههای نمازجمعه 77/2/18
ادامه دارد...
حضرت فاطمه سلام الله علیها
فَرَضَ اللّهُ الإِیمانَ تَطهیراً مِنَ الشِّرکِ... وَالزَّکاةَ زِیادَةً فِی الرِّزقِ.
خداوند ایمان را پاک کننده از شرک... و زکات را افزاینده روزى ساخت.
کتاب من لا یحضره الفقیه : ج ٣