ملائک، بیتاب و اشکریزان بر گرد حجرهای کوچک، در اطراف بستری محقر، یکی از غمبارترین لحظههای تاریخ را به نظاره نشسته بودند. بزرگ بانوی اسلام، خدیجه کبری، ساعات آخر عمر خویش را میگذراند. برترین مخلوق خدا، رسول خاتم کنار بستر او دلشکسته و محزون به وصایای خدیجه گوش فرا میداد. ناگهان خدیجه از سخن باز ایستاد و فرمود: «وصیت دیگرم را از زبان فاطمه به شما خواهم گفت که شرم، مانع گفتارم میشود».
پیغمبر خدا نیز با لبخندی تلخ، آن دو را تنها گذاشت. چیزی نگذشت که فاطمه کوچک آکنده از اندوه، از حجره بیرون آمد و نگاه منتظر پدر را اینگونه پاسخ گفت: «مادر فرمود به پدرت بگو من از قبر وحشت دارم؛ از شما میخواهم لباسی را که هنگام نزول وحی الهی به تن داشتید، به من عطا کنید تا آن را کفن خویش سازم ـ تا مایه آرامش من گردد...حتم
دارم که رفتنی هستم به خدا
می سپارمت آقا
خواهشِ مادرانه
ای دارم جانِ تو، جانِ
دخترم زهرا
حسرتِ
دیدن عروسی او به دلم ماند!
چاره ای هم نیست
درشبِ خواستگاریِ
دختر غمِ بی مادری، غمی
کم نیست
مادرم؛
حق بده که بی تابم چشم هایم
به اشک ناچار است
نیستم در کنار او
وقتی بین دیوار و در
گرفتار است
دخترِ
پابه ماهِ بی مادر دردهایی
نگفتنی دارد!
کاش بودم، شنیده
ام با او در و همسایه دشمنی
دارد
حضرت فاطمه سلام الله علیها
فَرَضَ اللّهُ الإِیمانَ تَطهیراً مِنَ الشِّرکِ... وَالزَّکاةَ زِیادَةً فِی الرِّزقِ.
خداوند ایمان را پاک کننده از شرک... و زکات را افزاینده روزى ساخت.
کتاب من لا یحضره الفقیه : ج ٣