حـضرت صادق(ع) نقل می کند که «....هشام بن عبدالملک پـیـکـى بـه سـوى عـامـل مـدیـنه فرستاد که پدرم و مرا نزد او به دمشق فرستد، چون وارد دمشق شدیم، سـه روز مـا را بـار نـداد، روز چـهـارم مـا را بـه مـجـلس خـود طـلبـیـد. چـون داخـل شـدیـم، هـشـام بـر تـخـت پـادشـاهـى خـود نـشـسـتـه و لشـکـر خـود را مـسـلّح در دو صف در برابر خود قرارداده بود. محلى که نشانه تیر در آن نـصـب کـرده بـودنـد، در بـرابـر خـود ترتیب داده بود. بزرگان قومش در حضور او تیر مى انداختند، چون داخل شدیم، پدرم در پیش مى رفت و من پشت سر او. چـون بـه نـزد او رسـیـدیـم، بـه پدرم گفت که با بزرگان قوم خود تیر بینداز، پدرم گفت که من پیر شده ام و اکنون از من تیراندازى نمى آید. اگر مرا معاف دارى، بـهـتـر اسـت، هشام سوگند یاد کرد که به حق خداوندى که ما را به دین خود و پیغمبر خـود عـزیـز گردانیده، تو را معاف نمى گردانم، پس به یکى از پیران بنى امیه اشاره کرد که کمان و تیر خود را به او بده تا بیندازد.
پـس پـدرم کـمـان را از آن مـرد گرفت و یک تیر از او بگرفت و در زه کمان گذاشت. به قـوت امـامـت کـشـیـد و بـر مـیـان نـشـانـه زد. پـس تـیـر دیـگـر بـگـرفـت و بـر فـاق تیر اول زد کـه آن را تـا پـیـکـان بـه دو نـیـم کـرد و در مـیـان تـیـر اول قـرار گـرفـت، پـس تیر سوم را گرفت و بر فاق تیر دوم زد که آن را نیز به دو نـیـم کـرد و در مـیـان نـشانه محکم شد تا آن که نه تیر چنین پیاپى افکند که هر تیر بر فـاق تـیـر سـابـق آمـد و آن را به دو نیم کرد. هر تیر که حضرت مى افکند، بر جگر هـشـام مـى نـشست و رنگ شومش متغیر مى شد تا آن که در تیر نهم بى تاب شد و گفت : نیک انداختى اى ابوجعفر ! تو ماهرترین عرب و عجمى در تیراندازى.
شیخ عباس قمی، منتهی الامال، ج2، ص217-218.