... پس از فرو کش کردن وقایع حنین؛
خانمی در میان اسرا بود به نام شیماء دختر حارث بن عبد العزّاء ، که خواهر رضاعی پیغمبر اسلام بود . بعد از اسارت ، او سر وصدای زیادی به راه انداخت که من خواهر فرستاده خدا هستم ، ولی کسی به حرف او اعتنایی نمی کرد تا اینکه پیامبر شنید . پس از خاموش شدن قائله او را خواست و از او پرسید: " شما خواهر من هستید؟" گفت : بله پیامبر فرمود : سند و مدرکی داری؟ گفت : در روزگاری که ما با هم زندگی می کردیم ، شما از من کوچکتر بودید، یکروز که شما را روی زانوی خود نشانده بودم، شما گلوی مرا به دندان گرفتید .! تا پیامبر اکرم این را شنید....