هنوز از پس لحظه های دور، نجواهای عاشقانه ات را میشود شنید.
بر تن تمام خشتها و ستونهای زندان، مرام صبوری ات را حک کردهاند.
باز هم دستان پاییز کدورت ، یاس غربت دیده ای از بوستان فاطمه علیهاالسلام را چیده!
بیکرانگی ات را چهار گوشه زندان، تاب حضور نداشت .
عطر سخنهایت، فرو می پاشید شیرازه قدرت پوشالی خفاشان شب پرست را.
عطر سخنهایت، در هجوم هوایی مسموم، به رویش فرامی خواند جوانه ها را.
نور حضورت چشمها را به بیداری دعوت می کرد.
توطئه چیده شد؛ خورشید را، از آسمانها گرفتند و در کنج زندان به زنجیر کشیدند، تا غل و زنجیرها، همدم اوقات آسمانی ات شوند و میله های زندان، پای ناله های شبانه ات قد بکشند.
چه کند این حلقه های آهنی، با این همه روسیاهی و شرمندگی؟
اما تاریکنای زندان هم نتوانست روشنای حضور تو را خاموش کند.
عطر نیایشهای عاشقانه ات، حصارها را درهم شکست.
مگر می شود باب معرفت و حکمت را بست؛ وقتی که آن باب، باب الحوائج باشد؟!
در محبس هارون بودی، در حصار گرفتار بودی؛ اما باران حضورت بر هوای کاظمین می بارید. اینک، به سر سلامتی آمده است دنیا، اندوه «رضا» را.
تابوت توست بر شانه های غریبی تاریخ . خداحافظ، چهارده سال صبوری مطلق!
خداحافظ، معصومیت محض در هجوم دقایق ظلم! باب الحوائج! چهارده سال رنج مداوم، تمام شد.